۱نوشتن مخصوص آدمهای بیپناهی مانند ماست. که چند روز است صبح کابوسهای شبمان تمام میشود، بیدار میشویم دوش میگیریم و وانمود میکنیم که اوضاع رو به بهبودی است. قدم میزنیم با لیوان قهوه در دست و میرویم سر کار. در دفتر و کلاس و پشت میز مینشینیم اما نمیشود که نمیشود. نمیتوانیم کار کنیم با این غم بزرگی که تمام تن و روحمان را گرفته. با این همه خشم که به خاطر ناتوانیمان در تغییر اوضاع هر لحظه هم بیشتر میشود. بدون فریادرس گرفتار شدهایم در گوشهای از این جغرافیای عظیم در زندانی که مشتی زندانبان خونخوار ادارهاش میکنند. نه راه پیش داریم و نه راه پس. اعتراض کنیم میکشندمان، در سکوت در خیابان راه برویم سلاخیمان میکنند، بنویسیم و در هفت پستو قایماش کنیم میگردند و پیدایش میکنند و حلقآویزمان میکنند. حتی دیگر دورهی وانمود کردن هم گذشته است. علناً فیلم سبعیت و وحشیگری پخش میکنند که بگویند ما نکشتیم. اما مرادشان این است که ما کشته باشیم هم کاری نمیتوانید بکنید. این فرصت را مفت و مجانی به چنگ نیاوردیم که مفت و مجانی از دستش بدهیم.میخواهم از دو موضوع مربوط به دوران کودکیام بنویسم. یکی مفهوم «
جادهخدا» است و دیگری دورهای که میخواستم درس دین بخوانم. جاده خدا مفهومی بود که در یک بازی با نام گرگم به هوا (بالابلندی؟) یا چیزی شبیه به این یادش گرفتم. قضیه از این قرار بود که در اغلب این بازیها یک نفر گرگ بود و مابقی هم کسانی که از این گرگ فرار میکردند. گرگ در بیشتر مواقع کافی بود لمسات کند که ببازی. به خاطر همین تو مدام از گرگ در حال فرار بودی و او هم دنبالات. اینجا بود که جاده خدا مطرح میشد. جاده خدا وضعیتی بود که گرگ با اختیار کامل، آزادی عملی اندک به بازیکنان دیگر رگ خواب...
ما را در سایت رگ خواب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : khookekhiki بازدید : 89 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:54